دست نوشته های شخصی یک دانشجوی فنی

همای اوج سعادت به دام ما افتد، اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

دست نوشته های شخصی یک دانشجوی فنی

همای اوج سعادت به دام ما افتد، اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

دست نوشته های شخصی یک دانشجوی فنی

و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض، و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین (5 و 6 قصص)

فَلَمَّا أَن جَاء الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ (96 یوسف)

پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

آستین‌هایم را بالا می‌زنم و شیر آب را باز می‌کنم. دست راستم را پر از آب می‌کنم اما قبل از اینکه آب را روی صورتم بریزم چشمم در آینه به عینک روی صورتم می‌افتد. آب از لای انگشتانم فرار می‌کند. میخ می‌شوم جلوی آینه.

روز اولی که آمدم بیمارستان حال خوشی نداشتم، کلاسم را پیچانده بودم، راه هم خیلی دور بود، دو تا تاکسی سوار شدم تا رسیدم به بیمارستان. دو ساعتی هم توی صف چشم پزشکی معطل شدم، بدتر از همه اینکه توی رودربایستی با خودم که مثلا دانشجوام و دانشجوها خیلی باکلاس و مودب‌اند جایم را دادم به یک خانم زیبای جوان. یک لبخند هم هدیه‌اش کردم که کفاره‌اش فحش‌هایی بود که خیلی زود به خاطر سرپا ایستادن به خودم دادم. البته یک دل سیر هم نگاهش کردم.

وارد نماز خانه می‌شوم. امام جماعت نماز را بسته و بچه‌ها می‌دوند که به صف نماز برسند. من اما مثل دانشجویی که هیچ تمایلی به دیدن استاد ندارد آرام آرام به صف نزدیک می‌شوم. امام جماعت به رکوع می‌رود. بچه‌ها اما همه خم می‌شوند! برای اینکه تنبلی‌ام را توجیه کنم بلند می‌گویم: "یا الله" ، کمال حسن سوء استفاده!

دکتر بعد از معاینه گفت چشمت ایرادی ندارد فقط ضعیف شده و باید عینک بگذاری. نیم ساعتی هم توی صف عینک بودم، وارد که شدم تو ایستاده بودی. چشمم که به صورتت خورد فیوز مغزم پرید. دوباره شخصیت دانشجوی باکلاس و مودبم گل کرد. محترمانه جلو آمدم، آقای دکتر را با چاشنی لبخند نشانم دادی، نشستم، یک بالن رنگی نشانم داد و چند تا شیشه جلوی چشم‌هایم گذاشت تا شماره‌ی عینکم را بفهمد اما من چشمم روی نشانه‌ها بود و فکرم پیش تو.

بار اول که پرسیدم دسته فریم عینک محکم است یا نه گفتی "اگر باهاش کشتی نگیرید و روش پا نگذارید نمیشکنه". سوال‌ها موقعیت خوبی را فراهم می‌کردند تا قشنگ نگاهم را بدوزم به صورتت و خدا را به خاطر این خلقت عجیبش تحسین کنم.

البته دفعه اول دسته‌ی عینک برایم مهم بود و طولانی بودن راه هم اذیتم می‌کرد ولی از دفعه‌ی دوم حس کردم واقعا آن همه راه ارزشش را داشت تا دوباره ببینمت هرچند صورت‌های کج و معوج و خشن دخترهای هم‌کلاسی هم در این میان بی‌تاثیر نبود قطعا.

الکی الکی رسیدیم به قنوت! خدایا یک عمر است می‌گویم ثبت قلوبنا علی دینک! آخر این چه اثباتی بود که بر سر قلوب ما آوردی؟ خودت هم تنت می‌خارد؟ حالا وسط این همه بیمارستان چرا یکهو این یکی؟ نمی‌شد یک جای دیگر یک شهر دیگر؟ یک روز دیگر؟ یک منشی دیگر؟

بار دوم که دیدمت عینک آماده شده بود. عینک را از روی میز برداشتم. گفتی:"تستش کنید مشکلی نداشته باشه". عینک را برداشتم و به چشم گذاشتم و انگار خیلی روشنفکرم و از این دخترهای رنگ و لعابدار خیلی دیده‌ام و الان نگاه کردن به دختر یا دیدن لیوان فرقی برایم ندارد، زل زدم توی صورتت. گفتم: "خیلی خوب می‌بینم" . لبخند زدی. گفتم: "خیلی زیباست". گفتی: "من؟ یا دیوار" . این بار من لبخند زدم.

از بیمارستان که بیرون آمدم در مسیر برگشت دوست داشتم بیشتر عینک را تست می‌کردم! خدا را چه دیدی! شاید ایرادی داشته و من خوب ندیدم، هرچند تو را با هر عینکی ببینند زیبایی.

شب که توی خوابگاه عینک از دستم زمین خورد و شیشه‌اش شکست اول خیلی ناراحت شدم، اما بعد خوشحال شدم چون یک بار دیگر می‌توانستم عینکم را تست کنم! من به تو پناه می آوردم، دیدن تو خیلی برایم شیرین بود و راه خسته کننده، اما می‌دانم اگر خوابگاه و غذای مزخرف و زندگی شلخته و هرکی هرکی‌اش ذره‌ای جذابیت داشت کمتر پیشت می‌آمدم.

دفعه‌ی سوم که برای تعویض شیشه عینک آن همه زمان را صرف چند ثانیه دیدنت کردم، خوب حواسم به انگشتهایت بود، حلقه نداشت. من بی دلیل و ناخودآگاه خوشحال شدم، چه فایده! بی حلقه یا با حلقه، از تو فقط این نگاه کردنها نصیب من می‌شود. حسادت عجیبی دارم به آن مردی که قرار است ‌مفت و مجانی و بدون این همه راه را کوبیدن ببیندت، نکند عادی شوی برایش، حیف است.

هر بار که سجده می‌روم مجبورم بوی تعفن جوراب و پای میراث سالها مثلا علم اندوزی را تحمل کنم، مثل کثیفی حمام و دستشویی و آشپزخانه و راهرو و سالن مطالعه و تک تک کاشی و سرامیکهای این خوابگاه لعنتی. مادرم اگر می‌دانست آخر این همه درس خواندن سر از اینجا در می‌آورم قطعا اجازه نمی‌داد درس بخوانم!

برخورد مهربان و گرمی که با بیمارها مخصوصا پیرزن‌ها داشتی خیلی برایم عجیب بود، چقدر زنده بودی برعکس آشپزخوابگاه که غذاهای مزخرف با دو من چربی را با منت و اکراه توی بشقابت می‌ریزت و در مقابلش ارث پدرش را از تو می‌خواهد!

دفعه چهارم که با لیلا آمدیم دیدنت خیلی می‌خواستم سرت خلوت باشد و بیشتر با هم حرف بزنیم، اما نشد، برای اینکه شماره‌ات را هم بگیرم زود بود، ناچار بعد از دادن مشخصات عینک لیلا بیمارستان را ترک کردیم، لیلا فهمیده بود به خاطر تو این همه راه را کشاندمش اما به روی خودش نیاورد.

مهسا روی پایم می‌زند، نماز را سلام دادند و من هنوز تشهد را هم نخوانده ام! کل نماز به فکر تو بودم. چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی ...

 

تقدیم به اقلیت دختران و پسران سرزمینم که زیر فشار خفقان اجتماعی محکوم به سکوت و تحمل و نابود شدن اند و هر روز بیشتر از دیروز ... 

  • یک نی ساز