مدرسهی ما
پیشدانشگاهی که بودیم در مدرسه درس میخواندیم، مسئولین مدرسه اجازه داده بودند مدرسه تا ساعت 11 شب باز باشد و فقط بچههای پیشدانشگاهی اجازه داشتند تا آن ساعت در مدرسه بمانند و درس بخوانند که خدای نکرده رتبه کنکورشان به آستان همایونی مدرسه لطمهای نزند و دبیرستان استعدادهای درخشان یزد در تورنمنت مزخرف و به درد نخور کنکور، در مقابل بقیه مدارس استان مثل بویینگ باشد در مقابل ایران ایر.
بعد از عید کلاسها تمام شده بود و از صبح تا شب ما در مدرسه زندگی میکردیم! درواقع مدرسه دیگر خانهی دوم ما نبود، شده بود خانه اول، ناهار و بعضی وقتها شام را هم خانوادهها برایمان میآوردند، انگار پرندهای که دانه را پیدا کند و بجود و بیاید لانه بگذارد در منقار کوچک جوجهاش، البته آوردن غذا به مدرسه خیلی هم عجیب نبود، چون از دورترین نقطه شهر تا مدرسهی ما که رسما تبعیدگاهی بود وسط کویر لوت! با ماشین 15 دقیقه راه بود یعنی مثلا از اول اتوبان شهید همت تا اول اتوبان شهید همت! بعضیها هم از صبح غذا میآوردند یا از بوفه چیزی برای خوردن میخریدند و شب هم با آژانس میرفتند خانه، قطعا انتظار ندارید وسط بر بیابان تاکسی خطی پیدا شود!
سرجمع 25 نفر بودیم که خانواده بزرگ قرائتخانه را تشکیل میدادیم، صبح ساعت 8 صبح همه مدرسه بودیم، کف 3 تا کلاس را فرش انداخته بودیم و میز و صندلی و جای هرکسی مشخص بود، درس میخواندیم تا اذان ظهر، حملهور میشدیم توی نمازخانه و بعد نماز یک ساعتی تنیس بازی میکردیم یا چرتی میزدیم. بعد میرفتیم توی سالن اجتماعات مدرسه دور هم ناهار میخوردیم، در آخر هم دوباره درس میخواندیم تا 11 شب.
با هم بودن، با هم بازی کردن، با هم خوردن، با هم خوابیدن، با هم اضطراب داشتن برای کنکور، با هم حرص خوردن برای تراز قلمچی، با هم خندیدنها، با هم درس را پیچاندن، با هم درس خواندن، با هم درس نخواندن، با هم منتظر شدن برای شنیدن صدای زنگ تفریح، و با هم های دیگر از ما یک خانواده ساخته بود، ما همدیگر را بیشتر از خانوادههایمان میدیدیم.
از اواخر اردیبهشت سر و کلهی یک دزد پیدا نشد! سرو کلهاش پیدا بود منتها دزدیکردنش شروع شد. علیرضا که گفت دزد از کیف پولش دزدی کرده باور نکردیم، چون توی کیف پول مقداری پول باقی مانده بود، دقیقا به اندازه کرایه علیرضا تا خانه! هیچ کس حرفهایش را جدی نگرفت، همه میگفتیم دزد اگر دزد باشد باید کل پول را خالی کند، لابد پولهایت از جیبت افتاده یا خودت یک بلایی سرشان آوردی یا شاید آنقدر درس خواندی که زده به سرت!
نفر دوم سینا بود، شلوارش را گذاشته بود توی کلاس و گرمکن پوشیده بود تا تنیس بازی کند، برگشته بود دیده بود دزد جیبش را زده ولی به اندازه پول ناهار و کرایه برگشتنش به خانه پول جا گذاشته بود، دقیقا به اندازه نیازش.
مسئله را جدی نگرفتیم تا این بلا سر من و همه نفرات بعدی آمد، به هر کسی هم که شک میکردیم قربانی بعدی بود! اما دزد مهربان همیشه مقداری پول برایمان باقی میگذاشت تا خدای نکرده لازم نباشد از کسی قرض بگیریم.
دزد مهربان پول همه را زد، حتی پول خودش را! از خودمان بود، اصلا به جز ما کسی توی مدرسه نبود، مگر میشود دزدی اینقدر با آدم صمیمی باشد و در غم دزدیده شدن پول با تو شریک نباشد؟ اصلا برای همین بود که جیب خودش را هم زده بود! دزد از خود ما بود، دزد با ما بازی میکرد، با هم درس میخواندیم، حتی بوفه مهمانش میکردیم، و حتی او چندین بار ما را مهمان کرده بود قطعا، دزد هرکسی بود هم بازی ما بود، صبحها که میآمدیم در آغوشش میگرفتیم، از دیدنش خوشحال میشدیم، دوستش داشتیم، اگر مشکلی برایش پیش میآمد کمکش میکردیم و اگر مشکلی برای ما پیش میآمد کمکان میکرد، دزد آنقدر با ما صمیمی بود که میدانست چقدر پول برای سینا بگذارد تا هم ناهارش را بخورد و هم شب راحت به خانه برگردد، شاید بارها سر جیب و کیف بچهها رفته بود و دیده بود که پول کمی دارند و قید دزدی را زده بود، دزد هر که بود با خوشحالیاش خوشحال میشدیم و با ناراحتیاش ناراحت، و او هم همین طور.
البته عصبانی هم میشدیم از دستش، کنار هم که بودیم بلند بلند فحش میدادیم به دزد، فریاد میزدیم، خودش هم فحش میداد، فریاد میزد، اعتراض میکرد، او همیشه کنار ما بود.تا روز کنکور هم هیچ کداممان نفهمیدیم او کیست؟ اصلا یک نفر است یا چند نفر؟ یا شاید همه؟
حالا بزرگتر شدیم، هر کدام از ما، یک جایی از این کشور مسئولیتی دارد،
و مدرسه همان مدرسه قبلی است ...
- ۹۵/۰۸/۰۱